مخمصه ی زیبا

آدم چند کتاب که بیشتر از بقیه پاره می کند تازه می فهمد در چه مخمصه ای افتاده است. چند نفری را می شناسم که در کتابخوانی برای من الگو هستند. فارغ از فهم شان از خواندن، از این که اینهمه خوانده اند و می خوانند لذت می برم و خودم هم تشویق می شوم بخوانم. متاسفانه یا خوشبختانه اکثرشان یا بهتر بگویم همشان را از طریق فضای مجازی می شناسم. از جوان بیست ساله در بین شان هست تا چهل ساله ها و... . اکثرشان عادتی در کتابخوانی دارند که من دوست ندارم. آن هم خط خطی کردن کتاب هاست. هرچقدرخودم را راضی کنم که منم جمله ای را هایلایت کنم و زیر کلماتی خط بکشم، با خودم کنار نمی آیم. دوست دارم کتاب تمیز بماند و من یادداشت ها را در جایی خارج از کتاب بنویسم. حالا شاید منم اگر کمی بیشتر کتاب خواندم به این کار گرویدم! فعلا که یک کتاب ایبسن برداشته ام و با احتیاط علامت هایی برآن می گذارم.

اینکه می گویند کتاب کالای تزیینی است، تا حد زیادی درست است. واقعا لذت بخش است که کتاب های کتابخانه ات را بریزی و مرتبشان کنی. ولی وقتی همین کالای تزیینی را می خوانی و مثل دوستت می شود آنگاه دیگر یک زیبایی درونی را در آنها می بینی. به نظرم اگر یک چیز باشد که ارزش داشته باشد آدم خودش را با آن خفه کند، کتاب است.

حال می گویی آن مخمصه ابتدایی چیست و این زیبایی چه؟ مخمصه هست اما مخمصه ای زیبا. شاید کتاب و تلاش برای فهمیدنش تنها چیزی باشد که معنا دهد به انسان. که فهمیدن کتاب، فهمیدن انسان است.

بچه که بودم در مقطعی فرصتی دست داد تا بتوانم بازی کامپیوتری کنم. یک بازه ی چندساله که خودم را با فوتبال کامپیوتری خفه کردم. از گشنگی سیری ناپذیری که سرشار از بهت تکنولوژیک بود به مرحله ای رسید که دیگر سیر شدم. دیگر نیازم را ارضا نمی کرد. جهان خیالی مربیِ فوتبال بودن در یک فضای مجازی به ته رسیده بود و من بزرگ شدم.

حالا حسرت می خورم چرا کتاب های نوجوانانه را آن زمان نخواندم. کتاب هایی که اگر الان هم بخوانم لذتی که یک نوجوان می برد را نخواهم برد.

البته پشیمان هم نیستم. آنجا باید آن بازی ها را می کردم تا در بزرگسالی زیاد خودم را درگیر آنها نکنم. لااقل کتاب خوب آنقدر هست که در عمرم هرچه بخوانم باز به کوه یخ زیر آب نمی رسم. همین که حسرت تکنولوژیک بر طرف شده جای شکرش باقی است.

مخمصه گفتم. اصل مخمصه این است: کتابی می خوانی و ذهنت درگیر می شود. نمی دانی درست می گوید یا نه. یکجور از خود بیگانگی در جهان ادبیات، در جهان هنر، درجهان علم خصوصا...و فلسفه که صحبتش دراز است.

خلاصه که الان در مرحله ای هستم که حس می کنم میتوانم کتابخوانی جدی بشوم، اما مخمصه همچنان همان است که بود. کتاب هایی که لذتشان با درد نادانیِ بیشترِ من، مخلوط می شود. مثل بال سوخاری شده ی خوشمزه و تندی که گاهی تندیش حس چشایی را از بین می برد و تلخ می شود. بال تلخی که می سوزاند ولی لحظه ای زیباست.

عمران تحریری
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به سراغِ من اگر می‌آیید
پشت هیچستانم.