نانِ گرمِ خمیرِ انسانی یا همان که تجربه اش گویند.

بیست روزی هست که خدمتِ سربازی تمام شده است. نمی خواهم خاطره بنویسم. بیشتر از تهی بودنِ زندگیِ بعد از آن است که انسان رنج می کشد. وقتی برای خودت قوانینی به مدت دو سال تعریف می کنی و یکهو همه چیز دود می شود. بیهودگیِ گذشته از خاطرت می گذرد و تو راهی نداری جز اینکه فراموش کنی. چرا که باز باید قوانین دیگری را تعریف کنی و بپذیری. اینجاست که انجام یک کار واقعی معنا پیدا می کند. کاری که به هر کس می گویی سراغ تجربه ات را می گیرد و تو با خودت می اندیشی مگر دوسال گذشته در آن اتاق، با پنجره ای رو به درخت گردو چه می کردم که حال سراغ تجربه از من می گیرند؟!

تجربه. کلمه ترسناکی است که ریشه اش از اشتباه تغذیه می کند. پای هر آدم با تجربه بنشینی اول از اشتباهش می گوید و کمی می گذرد می بینی ای دل غافل! این که دارد همش از اشتباهاتش می گوید.

اشتباهات خوب داریم و اشتباهات بد. اشتباهات خوب را دو فردای دیگر به نام تجربه جا می زنند و اشتباهات بد همان است که در خلوت به آن بدشانسی می گوییم. چون نمی توانیم تحلیلش کنیم. نمی توانیم حرکت دومینو واری که منجر شد تا یک اشتباه رخ دهد را رصد کنیم. مجبور می شویم بهانه بیاوریم. مثل یکی که هرچه می شد را به چیزی بی ربط مربوط می کرد. اگر مریض می شدی می گفت حتما لباس کم پوشیدی که اینطور شدی. می گفتی من که کلا خواب بودم و زیر پتو! می گفت پس حتما زیاد خوابیدی که اینطور شدی! و باز می گفتی آخر قبلش یک روز کامل نخوابیده بودم و او باز می گفت به خاطر همان بی خوابی است پس!

اما چطور می شود به کسی قبولاند که من اشتباهات خوب می کنم. مثلا بروم جایی برای کار پیدا کردن و بگویم مرا اینجا بپذیرید. صاحب شرکت می گوید اینجا ما متخصصین اشتباهات خوب را استخدام می کنیم و من باید بگویم بعد دو سال خدمت سرشارم از اشتباهات بد. از جهانی می آیم که روند در آن معنا نداشت و من که این را در دانشگاه هم نیاموخته ام چه کنم بی اشتباه خوب؟ به طرف درب خروج راهنمایی ام می کند و می گوید می توانی بروی و اشتباهات خوب و بدت را در خلوت جدا کنی و ازشان عکس بگیری و برایمان بفرستی. اگر خیلی خوب باشند ترا به عنوان متخصص اشتباهاتمان استخدام می کنیم.

در خیابان راه می روم و می شمارم که کدامین خوب بود کدامین بد. در بیست و هفت سالگی به عقب نگاه می کنم. همش که بد بود!

کجایی تجربه؟

کجایی شانس؟

اشتباهاتم به درد کسی نمی خورد. حالا بماند که کار درست چیست!

می دانی این روزها کجا دنبال اشتباهاتم می گردم؟ لای کتاب ها! می دانم که خیلی هاشان دروغ می گویند. ولی دروغ های لذت بخش قصه های اشتباهاتِ خوب را تعریف می کنند و وقتی آنها را می خوانی جای اشتباه خودت جایشان می زنی. یکی از راه می رسد و از آن اشتباهت خوشش می آید و تو می شوی انسان با تجربه.

کتاب تنهایی پرهیاهو نوشته بوهمیل هرابال را باز می کنم که بخوانم. همان ابتدای قصه صحبت از خمیر کردن کاغذ است. خمیر کردن اشتباه بد. شاید اگر اشتباهات بد را روی هم بگذارم و خمیرشان کنم در مخلوط آنها چیز خوبی ساخته شود. چیزی که به تجربه شبیه باشد. دستگاهی که لازم دارم تا آن اشتباهات بد را تغییر دهم جلوی روی من است. قلم و کاغذ! لپتابم! و هرچیزی که بشود با آن نوشت.

پس می خوانم و می نویسم از اشتباهات بد تا خمیرشان خمیرم را شکل دهد.

عمران تحریری ۰ نظر

آماتور که دزد نمی گیرد!

در داستان "سفر آلبارو روسلو" که روبرتو بولانیو نوشته است، فیلمسازی فرانسوی رمان های نویسنده ی آرژانتینی را بدون اجازه اش به فیلم تبدیل می کند. خشم اولیه نویسنده به مرور فرو می نشیند و تصمیم می گیرد فیلمساز را پیدا کند. فیلمسازی که دیگر کاری به رمان های نویسنده ندارد و نویسنده از این فقدان ناراحت است. از دست دادن تنها خواننده ی واقعی اش.

"چند روزی روسلو درگیر این فکر بود که بهترین خواننده اش را، یگانه کسی را که به راستی برای او می نوشت و تنها کسی که شایستگی عکس العمل نشان دادن به آثارش را داشت، از دست داده است."

حال ما آماتورهای نویسندگی فکر می کنیم انتشار نوشته هایمان باعث می شود این خام دستی ها را بدزدند! خب به جهنم.

به فرض که دزدیدند.آسمان که به زمین نیامده.لااقل روی خوب قضیه این است که کسی آن را خوانده است و همین کافی است.

عمران تحریری ۰ نظر

شوهر آهو خانم

فیلمفارسی کم دیدم. خیلی کم. ولی بنا دارم بنشینم و سینمای ایران را از آن آغازش مروری بکنم. شاید کلی فیلم خوب هم بشود از لابه لای آن فیلم ها پیدا کرد.

ولی هنوز نحوه مواجهه با این فیلم ها را بلد نیستم.

آیا خام دستی های فیلم را باید پای زمان و زمانه اش بگذارم یا اینکه با یک دید امروزی بهشان بنگرم و آنها را کلا آشغال بپندارم.

خب آن زمان ها فیلم های خوبی هم ساخته شده! پس زمان نمی تواند پادرمیانی کند تا اثر زیر سوال نرود. ولی خب باید یک جایی گوشه ی ذهن، عامل زمان را نگه داشت.

در این بازگشت به گذشته و مرور سینمای ایران فیلم "شوهر آهوخانم" را دیدم. رمانش را نخوانده ام. اما فیلم به طور کلی ضعیف بود.

شادی ها و غم های فیلم منطقی نبود و این در شکل گیری شخصیت ها و لنگ زدنشان تاثیر می گذاشت.

نخوانده حس میکنم که در رمان با وجوه استخوان دارتری از تاریخ آن دوره و کشف حجاب و این داستانها روبرویم.

ولی در فیلم اشارات ناچیزی به تاریخ و وقایع رضاخانی و مردسالاری و زن ستیزی می شود و در بهترین حالت به شکلی سطحی ظلم به زنان نشان داده می شود. با کتک هایی که آهو میخورد و بی محلی هایی که به او می شود.

رقص که پای ثابت فیلم های آن زمان بوده در این فیلم هم به چشم می خورد. چرا آهوی کتک خورده باید از رقص هوویش لذت ببرد و چرا "میران" اینگونه غیر منطقی سقوط کند؟

جنبه های اروتیک فیلم که خب...!

هر بار که فیلم بدی می بینم با خودم می گویم این ها باید ساخته می شدند تا فیلمهای خوب به وجود می آمدند.

"شوهر آهوخانم" فیلم خوبی نیست ولی لحظاتی از آن را می شود پذیرفت و به این نتیجه رسید که یکبار دیدنش خالی از لطف نیست.

چیزی که از این فیلم دوست ندارم مدارای آهوست... اینکه یکی می تواند هر بلایی سرت بیاورد و باز فرصت جبران داشته باشد.

از جنبه های مثبت فیلم موسیقی آن است که اثر استاد فرهاد فخرالدینی است.

شوهر آهو خانم محصول سال 1347 و بر اساس رمان علی محمد افغانی و به نویسندگی و کارگردانی داوود ملاپور ساخته شده است.

عمران تحریری ۰ نظر
به سراغِ من اگر می‌آیید
پشت هیچستانم.